اديسون به خانه بازگشت يادداشتي به مادرش داد .
گفت: اين را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند .
مادر در حالي که اشک در چشمان داشت براي کودکش خواند :
فرزند شما يک نابغه است و اين مدرسه براي او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگيريد .
سالها گذشت مادرش از دنيا رفته بود روزي اديسون که اکنون بزرگترين مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور ميکرد برگه اي در ميان شکاف ديوار او را کنجکاو کرد آن را درآورده و خواند .
نوشته بود: کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نميدهيم .
اديسون ساعتها گريست .
و در خاطراتش نوشت :
توماس آلوا اديسون
کودک کودني بود که توسط يک مادر قهرمان به نابغه قرن تبديل شد .
دنيا را بد ساخته اند …
کسي را که دوست داري ، تو را دوست نمي دارد …
کسي که تو را دوست دارد ، تو دوستش نمي داري …
اما کسي که تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد …
به رسم و آئين هرگز به هم نمي رسند …
و اين رنج است …
( دكتر علي شريعتي )
مگسي را کشتم
نه به اين جرم که حيوان پليدي است ، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر يک به صد است
طفل معصوم به دور سر من ميچرخيد
به خيالش قندم
يا که چون اغذيه ي مشهورش تا به اين حد گندم
اي دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبي بود …
من به اين جرم که از ياد تو بيرونم کرد
مگسي را کشتم
«زنده ياد حسين پناهي»
درمکه که رفتم خيال ميکردم ديگر تمام گناهانم پاک شده است غافل از اينکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درست هايم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود .
درمکه ديدم خدا چند ساليست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خويش ميگردند .
در مکه ديدم هيچ انساني به فکر فقير دوره گرد نيست دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خويش را بزدايد غافل از اينکه آن دوره گرد خود خدا بود .
درمکه ديدم خدا نيست و چقدر بايد دوباره راه طولاني را طي کنم تا به خانه خويش برگردم و درهمان نماز ساده خويش تصور خدا را در کمک به مردم جستجوکنم .
آري شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ايست که خدايي در آن نيست .
(حسين پناهي)
بياييد براي شاد كردن همديگه تلاش كنيم ، شايد خدا هم دلمون رو شاد كرد چه بسا سفر به خونه اش مكه
ميخواهم بگويم
فقر همه جا سر ميكشد .
فقر ، گرسنگي نيست ، عرياني هم نيست
فقر ، چيزي را " نداشتن " است ،
ولي ، آن چيز پول نيست . طلا و غذا نيست .
فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتاب هاي
فروش نرفته ي يك كتابفروشي مي نشيند .
فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،
كه رومه هاي برگشتي را خرد ميكند .
فقر ، كتيبه ي سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند .
فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود .
فقر ، همه جا سر ميكشد
فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست
فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است .
" دکتر علي شريعتي"
درباره این سایت